واژه



دی‌شب خانه‌ی پدری» را دیدم، و هنوز که هنوز است میخ‌کوب‌ام. تلاش می‌کنم خودم را جمع‌وجور کنم و چندخطی درباره‌ی این شاه‌کارِ به‌تمام معنا بنویسم.

حتماً می‌دانید که فیلم پس از یک‌دهه اکران شده‌است: همه‌جا هم علت توقیف نزدیک به‌ده‌ساله‌اش را خشونت افسارگسیخته در نمایش فرزندکُشی معرفی می‌کنند؛ در حالی که نظیر همین فرزندکُشی را در اثر متوسط ولی جنجالی مغزهای کوچکِ زنگ‌زده» نیز شاهد بوده‌ایم و، تا جایی که دیدم، هیچ‌کس هم اعتراضی به‌خشونت عریان آن فیلم نکرد.

خوش‌بختانه به‌نظر می‌رسد کیانوش عیاری با حذف یا تغییر سکانس تعیین‌کننده‌ی آغازین فیلم موافقت نکرده‌است؛ از این رو، تعداد سینماهای نمایش‌دهنده‌ی فیلم چندان زیاد نیست و، علاوه بر این، گویا در برخی شهرها ـــ مانند مشهد ـــ بنا به‌ملاحظاتی قابل‌انتظار اصلاً به‌اکران درنیامده‌است. به‌گمان من هیچ بعید نیست اکران آن به‌زودی متوقف هم بشود.

فیلم به‌سنت فیلم‌سازی عیاری، که روایت بی‌پرده‌ی واقعیت باشد، و بدون آن‌که هیچ، مطلقاً هیچ، سوگیری‌ای داشته‌باشد و، حتا، بخواهد حرفی بزند، چند پرده از زندگی خانواده‌ای ایرانی را نشان می‌دهد. واقع‌گرایی دراماتیک عیاری یادآور فیلم‌سازی به‌سیاق کیارستمی‌ست؛ با این تفاوت که عیاری قصه‌گوی چیره‌دستی هم هست، و تلفیق این‌دو کار ساده‌ای نیست.

فیلم‌نامه چنان باچفت‌وبست و، در عین حال، فارغ از پیچیدگی‌های فُرمی‌ست، که گویی به‌تماشای یک‌زندگی روزمره با تمام چالش‌هایش نشسته‌ایم. دقت کارگردان به‌جزئیات ستودنی‌ست؛ گذشته از تغییر در تزئینات صحنه با گذر زمان ـــ از قفل در، تا شیر آب، و تا دیوار روبه‌روی درِ خانه ـــ عیاری حتا حواسش هست وقتی لامپ روشن از سرپیچ باز می‌شود داغ است، و باید آن را با دست‌مال گرفت.

شکوه فیلم این‌جاست که نه می‌خواهد و نه تلاشی می‌کند که پیامی را به‌مخاطب منتقل کند؛ دقیقاً همانند مَنِش بی‌ادعای عیاری، بدون هیچ‌گونه بزک‌دوزکی، بزرگ‌ترین حرفی را که یک‌فیلم‌ساز می‌تواند بزند، در کمال خون‌سردی و بدون هیچ‌گونه قلمبه‌گویی، می‌زند و چنان ماهرانه و تکان‌دهنده این کار را انجام می‌دهد که مخاطب حتا فرصت نمی‌کند ساعتش را ببیند: هیچ لحظه‌ی زایدی در فیلم نیست.

دقت فیلم در اجزاء تاریخی روایت هم، البته بدون ارجاع مستقیم و روشن به‌تاریخ‌های دقیق، ستودنی‌ست، و خیلی پیش‌تر از زمان حال، در دوران سازندگی» خاتمه می‌یابد. در فیلم، تنها نسلی که در رویارویی‌اش با یک‌فاجعه‌ی تاریخی، به‌دنبال آموزش و کمک به‌دیگران برای درآمدن از یک‌چاهِ وِیل تاریخی می‌رود، همان نسلی‌ست که انقلاب ۱۳۵۷ را رقم زد؛ دیگران، تنها خودشان را نجات می‌دهند.

بازی‌گران محبوب عیاری در این فیلم نیز حاضرند؛ خیلی از بازی‌گران را نمی‌شناختم، ولی بدون اطوار مرسوم بازی‌شان را می‌کردند. می‌مانَد مهران رجبی و برادران هاشمی، که به‌ویژه اولی، یکی از بازی‌گران قدرناشناخته‌ی ماست؛ رجبی از معدود هنرپیشه‌هایی‌ست که جوری نقشش را بازی می‌کند که انگار اصلاً نقش بازی نمی‌کند، و به‌گمانم همین باعث شده کلاً دیده نشود.

دوربین هوش‌مندانه از تک‌لوکیشن فیلم بیرون نمی‌رود؛ در واقع، منطقی وجود ندارد چنین کند: خانه‌ی پدری همان ایرانِ ماست، و نگاه مشاهده‌گر دوربین در این خانه به‌جست‌وجو آمده‌است ـــ پرسش این‌جاست که این دوربین، از روایت زندگی در خانه‌ای قدیمی، که محل زندگی چند نسل یک‌خانواده است و، دست‌آخر، به‌مخروبه‌ای بدل شده که می‌خواهند آن را بکوبند و بسازند، به‌دنبال چی‌ست؟

گفته‌اند که خانه‌ی پدری» تصویر ناشایستی از سنت نشان می‌دهد؛ در حالی که این تصویر اختلاف چشم‌گیری با واقعیت ندارد، و همین حملات قلمی به‌روایت فیلم، نشان می‌دهد این سنت‌ها چقدر واپَس‌مانده‌اند که سنجاق‌کردن مخاطب به‌آن‌ها می‌تواند چنین واکنش‌های پُرشوری را به‌دنبال بیاورد (احتمالاً از ترس شدت همین واکنش‌هاست که توقیف و اکران محدود هم تجویز شده‌است).

اما گمان من این نیست؛ عیاری ابداً به‌دنبال نقد سنت نیست، او قصه‌گوی متبحری‌ست که روایتی از چنددهه زندگی خانواده‌ای را نشان می‌دهد، که هر کاری می‌کند نمی‌تواند از شرّ گندی که نسل اول خانواده به‌بار آورده رها شود؛ فرقی نمی‌کند اتاق آن شومی تبدیل به‌محل کشمش‌گرفتن از انگور تبدیل شود، یا جایی برای خوابیدن باشد، یا محل برگزاری کلاس آموزشی قالی‌بافی.

حتا وقتی می‌خواهند خانه‌ی مخروبه‌ی پدری را بکوبند و بسازند» هم، باز این بار تاریخِ پرخون روی دوش خانواده سنگینی می‌کند، و خانواده ناگزیر است بدون آن‌که با کسی حرفی بزند، با هراس این ننگ را بر دوش بکِشد ـــ و این، همان تاریخ ایران ماست، که هر مقطعش، به‌ویژه بعد از حمله‌ی مغول، که هنوز نتوانسته‌ایم از سنگینی‌اش کمر راست کنیم، انبانی از ناکامی را بر سرمان هوار می‌کند.

در حاشیه‌ی بُن‌مایه‌ی اصلی فیلم، که همان سنگینی بار تاریخ بر روان ایرانی باشد، که راهی هم برای رهایی از آن نیست، تنش فردیتِ در حال رشد زن ایرانی با مردسالاری نهادینه در تاریخ‌مان نیز به‌خوبی به‌نمایش درآمده‌است، و بلوغ تدریجی رویارویی زنِ شاخص هر نسل از این خانواده، که در کودکی روی تاب می‌نشیند، با فاجعه‌ای که حمل می‌کنند، حساب‌شده است.

عیاری، هوش‌مندانه و هنرمندانه، شمایلی از زن ایرانی خلق می‌کند که در کوران حوادث چنان آب‌دیده و بالغ شده‌است، که از یک‌موجود تیپاخورده، که به‌سادگی به‌قتل می‌رسد، به‌موجودی ارتقاء می‌یابد که دانش‌جوی پزشکی»ست، و آخرین بازمانده‌ی مردِ این خانواده، در برابر او تیشه را از دست می‌اندازد.

قصه‌گویی چیره‌دست عیاری، بدون هیچ تلاشی برای حُقنه‌کردن پیام‌های باسمه‌ای یا غیرباسمه‌ای، کاری می‌کند دقیقاً همان‌گونه که در روزگار قریب» داخل زندگی محمد قریب» (رضوان‌الله علیه) بودیم، و در هزاران چشم» از دری‌چه‌ی چشمان نابینای آقای راوندی» به‌زندگی مردمان نگاه بیاندازیم، در خانه‌ی پدری» شاهد تاریخ معاصر ایران باشیم.

پرسش این‌جاست: ملتی که بار تاریخش را به‌دوش می‌کِشد، و هم‌چنان کمرش زیر بار تاریخی که مدفون کرده، و نبش‌قبرش هم باعث می‌شود سکته‌ی مغزی» کند، دوتاست و، حتا، وقتی تصمیم می‌گیرد این خانه را بکوبد و از نو بسازد، ممکن است میراث جلویش را بگیرد»، برای رهایی از این چرخه‌ی شوم چه باید بکند؟

فیلم در همین نقطه‌ی اوج واماندگی به‌پایان می‌رسد و، به‌خوبی، از اِصدار هرگونه امیدواری بی‌مایه‌ای خودداری می‌کند. به‌قول سیدجواد طباطبایی، ما هنوز مقدمات طرح پرسش درباره‌ی مسئله‌ی ایران» را هم در اختیار نداریم و، عجالتاً، در پاسخ به‌محاکمه از گندکاری‌های گذشته‌ی‌مان، تنها می‌توانیم بگوییم: پدرم گفت».


بزرگ‌ترین چالش زندگی هر انسانی، مواجهه با مسئله‌ی معناست؛ جست‌وجو و یافتن پاسخی برای این پرسش سهم‌گین: که چی؟». خیلی از آدم‌ها، تا جایی که من دیده‌ام، اساساً با این مسئله مواجه نمی‌شوند؛ دغدغه‌ی‌شان نیست و شاید متوجه نمی‌شوند که هر کاری را برای چه‌غایتی انجام می‌دهند. در مقابل، برخی دیگر از آدم‌ها به‌این جمع‌بندی می‌رسند که اصولاً زندگی چنان تصادفی و بی‌معناست که جست‌وجوی غایت برای آن بی‌هوده است؛ این‌ها از آغاز تکلیف‌شان روشن است و به‌دنبال معنا نیستند، سرخوشی پیشه می‌کنند و کیف‌شان نوعاً کوک است. در این میان، دسته‌ای از حیرت‌زدگان هم هستند که از آغاز ـــ به‌هر دلیل ـــ فکر می‌کرده‌اند و مطمئن بوده‌اند و، حتا، ایمان داشته‌اند که زندگی یکایک موجودات غایت و معنایی دارد، و اصلاً مگر می‌شود این جهان منظم» و احسن» براساس صُدفه» پدید آمده‌باشد و ادامه یابد؟، و بعد اندک‌اندک چشم باز کرده‌اند و دیده‌اند در میانه‌ی جنگل تاریکی به‌سر می‌برند که نه‌تنها معلوم نیست از کجا آمده، معلوم هم نیست به‌کجا می‌رود، و هیچ رخ‌دادی هم در آن معنای مشخصی ندارد. تمام دستورات اخلاق، چه‌دینی و چه‌عرفی هم، مایه‌ی‌شان را از مسئله‌ی معنا می‌گیرند؛ بدین‌ترتیب که ادعا می‌کنند موضوعی وجود دارد که وجود آن به‌همه‌ی زندگی‌ها و کارها و رفتارها معنا می‌بخشد، و این وجود اقتضاء دارد که برخی رفتارها را انجام دهیم و برخی رفتارها را انجام ندهیم و هر رفتاری را به‌چه‌ترتیبی انجام دهیم یا ندهیم. ملاحظه‌ی اصلی و مهم آن‌جا مطرح می‌شود که در عصر مدرن و، با فروپاشی دین، و تولد فرد، عملاً روشن شده‌است که در واقع چیزی وجود ندارد که معنا ایجاد کند؛ خدا مُرده‌است»، و جامعه‌ای هم وجود ندارد که معنا خلق کند ـــ ضمن این‌که علم تجربی نشان می‌دهد تمام روی‌دادها تصادفی‌اند و همه‌ی آن‌چه هر لحظه رخ می‌دهد، کوشش بی‌وقفه برای حفاظت از بقاء است. در این بی‌معنایی پوچ، در این جست‌وجوی مداوم برای هیچ، لحظه‌ای هست که آدمی‌زاد خسته می‌شود؛ به‌غایت خسته می‌شود، و ناگزیر از خود می‌پرسد: که چه بشود؟». این‌جاست که جنگ مغلوبه می‌شود؛ سپر می‌اندازی و با هر ناکامی و شکستی نه‌تنها تصمیم نمی‌گیری دوباره برخیزی و بکوشی و پیروز شوی، که حساسیتت را به‌هرکدام از این‌ها هم از دست می‌دهی و نبرد بی‌معنای حیات را نظاره می‌کنی، در این انتظار که زمانی معنایی پدیدار شود و، از قضا، گودو»یی هم در کار نیست.


دو روز پیاپی رفتم سینما: ردّ خون» و درخونگاه»؛ می‌خواهم درباره‌ی دومی بنویسم، نوشتن درباره‌ی اولی باشد برای بعد.

می‌دانستم به‌تماشای فیلمی می‌روم در مایه‌های ساخته‌های مسعود کیمیایی؛ هم رضا داشت، هم چاقو و، حتا، فیلم را به‌کیمیایی پیش‌کِش کرده‌بودند. راستش به‌عنوان یک‌هوادار پروپاقرص سینمای کیمیایی اصلاً برای همین الگوبرداری در نخستین روز اکران درخونگاه» مشتاقانه برای دیدنش به‌سینما رفتم، و برای نوشتن این چندخط هم قدری تأمل کردم، تا اشتیاقم کمی فرونشیند.

بازی‌گران نوعاً از ایفای نقش‌های‌شان برآمده‌اند؛ به‌جز حیایی و صامتی، که بازی‌شان واقعاً چشم‌گیر است، مابقی هم به‌خوبی از عهده‌ی کار برآمده‌اند. فضای فیلم با داستان غم‌انگیز آن جور است؛ ولی فیلم‌نامه نتوانسته نقاط‌عطف قصه را خوب بپروراند. به‌نظرم جا داشت که دل‌شوره‌ی به‌ویژه مادر خانواده‌ی خائن میثاق»، میان‌مایگی پدر، وقاحت داماد، و بزدلی خواهر این خانواده، بهتر دربیاید؛ اگرچه شخصیت رضا» ـــ جنگنده‌ای که کفش‌ها را آویخته و می‌خواهد زندگی تازه‌ای را در بازگشت به‌میهن آغاز کند ـــ واقعاً خوب از کار درآمده، و حیایی هم در ساخت این شخصیت کم نمی‌گذارد.

قصه‌ای با ساخت‌وپرداخت مردانگی» باید پرر از این روایت می‌شد؛ البته نمی‌خواهم بگویم روایت به‌خوبی صورت نگرفته‌است: نه، حتا وقتی فیلم تمام می‌شد، تا لحظاتی چنان میخ‌کوب می‌بودی که نمی‌شد از صندلی برخیزی، ولی این داستان ظرفیت این را داشت که مانند قیصر» تا مدت‌ها روح‌وروانت را به‌خود مشغول کند ـــ توان این فیلم برای خلق یک‌قهرمان مرد»، در دورانی که به‌قول شخصیت مادر، همه‌ی مردها نَر» هستند، که مانند قیصر» شجاعانه بشورد، می‌توانست بهتر صَرف شود و، البته، در این صورت قصه باید به‌کل زیروزِبَر می‌شد.

رابطه‌ی رضا» و شهرزاد» هم، که باز یادآور قیصر» است، می‌توانست بهتر پرورانده شود؛ این‌که در فرار از هم‌خون»های سنگ‌دل و بی‌معرفت و نامرد، به‌یک‌زن پناه ببری که بدکاره هم هست، ولی دست‌کم ذره‌ای مرام و مردانگی در وجودش باقی مانده، مایه‌ای‌ست که حتا در قیصر» هم جای کار بیش‌تر داشت. اما در کل، با توجه به‌محدودیت‌های موجود، از به‌تصویرکشیدن این رابطه نمی‌توان خُرده‌ی چندانی گرفت؛ ضمن این‌که پرداخت دیگرگون این رابطه، مستم تغییر در داستان هم می‌بود.

با همه‌ی این تفاصیل، دوست دارم باز هم به‌تماشای درخونگاه» بنشینم و در جادوی سینمایی که وام‌دار کیمیایی‌ست غرق شوم؛ البته دوست‌تر می‌داشتم که این فیلم و شعارش، نه ظهری می‌آید، تا بسازد، اگر نبازد.»، که ظهری می‌آید، تا بشورد، و ببرد» باشد: واقعیت این است که دلم لَک زده برای تماشای شمایل یک‌قهرمان دل‌آور، از جنس لوطی‌های بامعرفت، بر پرده‌ی سینما؛ از آن‌هایی که حتا اگر همه‌چیز را ویران می‌کنند، از دل ویرانی‌شان آبادانی سر بر می‌آورد، نه این‌که حتا ساختن‌شان هم مشروط به‌نباختن‌شان است، و وقتی می‌بازند، پژمرده و خیس و دل‌مُرده به‌پنجره‌ی خانه‌ای سنگ می‌زنند ـــ چیزی در مایه‌های سیدرسول» گوزن‌ها، که گویی نسلش منقرض شده‌است.


رفتم به‌تماشای اثر پرتوهای گاما بر گل‌های همیشه‌بهار»؛ نمایشی با کارگردانی مَه‌تاب نصیرپور و نمایش‌پردازی محمد رحمانیان: روایت درماندگی یک‌خانواده در میانه‌ی سده‌ی بیستم و، ظاهراً، در آمریکا، یا آن‌طور که در خلاصه‌اش نوشته‌اند، نیویورک ـــ اگرچه اشاره به‌فضای زمانی نمایش در طول اجراء مبهم است، و این نمایش اصلاً مکان‌مند نیست.

نمایش داستان مادری را روایت می‌کند که با نگه‌داری از بانوان سال‌خورده روزگار خود و دو دخترش را می‌گذراند؛ نقش بِتی» را نصیرپور با چیره‌دستی هرچه تمام‌تر بازی می‌کند، و تصویری جان‌دار از زنی تنها و درمانده را ارائه می‌کند که آن‌چنان تمام بلندپروازی‌ها و آرزوها و ایده‌هایش شکست خورده و ناکام مانده و سرکوب شده‌اند، که در مرز فروپاشی روانی‌ست، و به‌هرچیز و هرکسی برای پَس‌انداختن زوال روحی‌اش چنگ می‌زند.

تراژدی نمایش آن‌جا شکل می‌گیرد که روت»، یکی از دختران، بهبِتی» می‌گوید همه او را بِتی دیوونه» صدا می‌کنند، و او، که امیدوارانه برای تماشای موفقیت چشم‌گیر تیل»، دختر دیگر، برای حضور در جشن‌واره‌ای علمی که همین دخترش در آن منتخب شده‌است، تاکسی گرفته و به‌زیبایی خود را آراسته‌است، آخرین دست‌آویزش برای خروج از چاه ویل ناکامی را هم از دست می‌دهد؛ فرومی‌ریزد و به‌الکل پناه می‌برد، و در یک‌حمله‌ی عصبی، خرگوش دختر کوچک را می‌کُشد.

پایان‌بندی نمایش با این جمله از بِتی»ست که حالم از این دنیا به‌هم می‌خوره»؛ در حالی که معلوم نیست بِتی» پیرزن سال‌خورده‌ای را که مسئولیت نگه‌داری‌اش را پذیرفته را نیز به‌قتل رسانده‌است، و یا این‌که صرفاً از خانواده‌اش خواسته بیایند و او را ببرند ـــ هم‌زمان با این‌که دختر بزرگ‌تر خانواده از حمله‌ی صرع جان به‌در برده و بی‌حال روی کاناپه افتاده‌است، و تراژدی بدین‌نحو تکمیل می‌شود که استعداد دیگری (دختر کوچک‌تر، که برنده‌ی جشن‌واره‌ی علمی شده‌است) نیز زیر این فشارها تسلیم و تلف شده‌است.

این‌جاست که نمایش این پرسش را به‌صورت تماشاگر می‌کوبد: بِتی دیوونه همان تیل نیست؟ ـــ دختر مستعد و موفق امروز، همان زن کله‌شق و رؤیاپردازی نیست/نمی‌شود که همه او را به‌چشم یک‌دیوانه می‌نگرند که با هر تنابنده‌ای سر جنگ و دعوا دارد و خشمی جان‌گداز از زمانه و روزگاری را به‌دوش می‌کِشد که غَدّار است و سرشار از نامرادی و قدرنشناسی و تضییع؟». صحنه خاموش می‌شود؛ بازی‌گران تعظیم می‌کنند، و نمایش تازه شروع می‌شود: این‌بار در ذهن تماشاگر.

نمایش می‌کوشد برای گرفتن تلخی جان‌کاه ماجرا، طنزی کم‌رنگ را گاه‌به‌گاه وارد قصه کند؛ با این حال، آن‌چه بیش از همه در این میان جالب‌توجه است، درپیش‌گرفتن الگویی مشابه تعزیه» برای پیاده‌سازی تراژدی‌ست: در تعزیه» نیز، شخصیت‌ها تعمداً تدابیری چون خواندن گفت‌وگوها از روی متن را در پیش می‌گیرند تا معلوم باشد این صرفاً نمایشی از واقعیت است، و نه خودِ واقعیت، تا زهر و فشار روانی آن بر تماشاگر را کم کنند ـــ این‌جا هم هرازگاهی بازی‌گران اشارات صریحی دارند به‌این‌که داریم یک‌نمایش می‌بینیم، و این اشارات سبب می‌شود تماشاگر از حجم سنگین اندوه حتا برای لحظه‌ای رها شود و نفسی به‌راحتی بکشد.

صحنه در نهایت سادگی و کاربردی‌بودن ساخته شده‌است؛ بازی‌گران به‌خوبی از پس ایفای نقش‌های‌شان، اگرچه بعضاً اغراق‌شده، برمی‌آیند، و نصیرپور در صحنه می‌درخشد ـــ او چنان بازی‌گر توانایی‌ست که حتا می‌تواند برق‌زدن چشم در پِی یک‌فکر بکر را با عینیتی مثال‌زدنی به‌اجراء دربیاورَد؛ حقیقتاً می‌توان گفت تمامی دیگر بازی‌گران در مقابل تبحر استثنایی نصیرپور در سایه به‌سر می‌برند، و این سخن بی‌راه نیست که تمام بازی‌گران سینمای ایران نیاز دارند یک‌دوره بازی‌گری را زیر نظر او بگذرانند.

پی‌نوشت: وقتی منتظر بودیم درهای سالن باز شوند، محمد رحمانیان از جلوی‌مان گذشت؛ به‌او سلام کردم و علیک بسیار گرم و متواضعی تحویلم داد ـــ عجله داشت و سریع رد شد؛ خیلی دوست داشتم با هم عکسی به‌یادگار بگیریم، و با او درباره‌ی احترام و علاقه‌ام به‌کارهایش صحبت کنم: خصوصاً این‌که چقدر حسرت می‌خورم نگذاشتند روز حسین» را بسازد. شاید وقتی دیگر!


به‌گمانم فقط خواجه حافظ شیرازی درباره‌ی دختر آبی» موضع‌گیری نکرده‌باشد؛ با اندکی دیرکرد برای تأمل بیش‌تر، می‌کوشم فارغ از جاروجنجال رسانه‌ها و امواج خبری، راجع به‌این پدیده بنویسم.

از دید من، دو نکته‌ی این ماجرا از همه شگفت‌انگیزتر است: یکی این‌که هیچ سند قابل‌اتکایی درباره‌ی سحر خدایاری وجود ندارد؛ در واقع، نه‌تنها هیچ فیلم و یا عکسی از صحنه‌ی خودسوزی‌اش در دست نیست ـــ و این در زمانه‌ای که برای سربریدن یک‌گاو هم دست‌کم ده‌ها نفر با تلفن‌های هم‌راه‌شان به‌فیلم‌برداری می‌پردازند عملاً ناممکن است ـــ حتا دو مکان برای خاک‌سپاری‌اش اعلام و تصاویرش مخابره شده‌است، و با پیشینه‌ای که اکنون از صانع ژاله روشن شده‌است، معلوم نیست کسی که به‌عنوان پدرش با رسانه‌ها صحبت کرده هم، اصلاً پدرش باشد.

نکته‌ی دوم این است که جز بخش بسیار کوچکی از محافظه‌کاران تندرو، تقریباً همه ـــ از سلطنت‌طلبان تا اصلاح‌طلبان، و از چپ تا راست ـــ درباره‌ی خودسوزی ادعایی خانم خدایاری فغان سر دادند و مسببان آن را تقبیح کردند. چنین هم‌صدایی ِ یک‌دستی به‌تقریبْ نادر است؛ خصوصاً آن‌که در شبکه‌های اجتماعی ایران، که تجلی روشنی از جامعه‌ی جنگی»اند، حتا خوردن هلیم با شکر و یا نمک هم می‌تواند جنگ جهانی ایجاد کند.

عجالتاً به‌این کاری ندارم که چرا در میان مخاطبان رسانه‌ها، از داخلی تا خارجی، حتا یک‌مورد هم قابل‌مشاهده نیست که روایت پر از تناقض این ماجرا را به‌چالش بکشد و در معرض پرسش قرار دهد؛ آن هم در حالی که پیشینه‌ی این رسانه‌ها در خبرسازی و جنجال رسانه‌ای نیازی به‌یادآوری ندارد، و افتضاح پروژه‌ی دختران خیابان انقلاب» هنوز زنده است ـــ طبعاً تأمل درباره‌ی حافظه‌ی تاریخی این مخاطبان و منکوب‌شدن جمعی‌شان را به‌وقت دیگری وامی‌گذارم.

دو نکته‌ای را که گفتم چطور می‌توان تبیین کرد؟ چگونه ممکن است درباره‌ی موضوعی بدین‌اهمیت حتا یک‌گزاره‌ی قطعی وجود نداشته‌باشد و، در عین حال، همه به‌هم‌دردی بپردازند و مسببان آن را نکوهش کنند؟

آن‌طور که من می‌بینم، کل ماجرا به‌یک‌پروژه شباهت دارد. روشن است که نمی‌دانیم سحر خدایاری وجود دارد، نمی‌دانیم خودسوزی کرده‌است، و نمی‌دانیم در دادگاه محکوم شده‌است، ولی می‌دانیم همه با او هم‌دردی کرده‌اند؛ در این هم‌دردی‌ها، تنها یک‌گروه زیرکانه عمل کرد، و آن همان گروهی‌ست که بدون موضع‌گیری ویژه‌ای درباره‌ی این موضوع، به‌توییت انگلیسی درباره‌ی مایکل جکسون مشغول بود و، صرفاً، ریشه‌ی مسئله‌ی ورود ن به‌ورزش‌گاه‌ را در سال ۱۳۸۵ نشان می‌داد، تا هم‌زمان اصلاح‌طلبان و برخی دیگر را بنوازد، که مخالف ورود ن به‌ورزش‌گاه‌ بوده‌اند.

پروژه‌ی دختر آبی» در شرایطی کلید خورد که رییس‌جمهور برای ورود ن به‌ورزش‌گاه‌ وعده‌هایی به‌رییس فیفا داده‌بود، ولی در برابر همان سدی قرار گرفته‌بود که سال ۱۳۸۵ هم باعث نگارش نامه‌ای از سوی مقام رهبری به‌رییس‌جمهور وقت شده‌بود. هم‌زمان، این ورود یکی از وعده‌های انتخاباتی و، در عین حال، دال روشنی بر تغییر ادبیات داخلی نظام بود؛ به‌عبارت دیگر، پوست‌اندازی جمهوری‌اسلامی که درباره‌اش به‌بهانه‌ی عصر جدید» نوشته‌بودم، دو نشانه‌ی دیگر هم دارد: یکی ورود ن به‌ورزش‌گاه‌، دیگری رهاسازی حجاب (این را هم فعلاً درون پرانتز می‌گذارم که جمهوری جدید اسلامی چگونه در مطالبه‌سازی و به‌انحراف‌کشیدن اولویت‌ها توانا شده‌است).

برای گذر از این سد، لازم بود چیزی عَلَم شود که هرگونه چون‌وچرا در آن را با عمیق‌ترین چالش‌های اخلاقی روبه‌رو کند: وجدان آدمی چطور تشکیک در خودسوزی یک‌دختر بی‌گناه را، که حتا می‌گویند اختلال روانی هم داشته‌است، می‌پذیرد؟ چه‌کاری غیرانسانی‌تر از این تشکیک؟ چنین شخص مشکّکی اصلاً درکی از اخلاق و انسانیت دارد؟

در این‌جاست که همه یک‌صدا شدند: برخی می‌دانستند ماجرا چیست و مشغول ماهی‌گیری‌شان بودند، برخی دیگر نیز با سادگی هرچه تمام‌تر بازی می‌خوردند؛ در این میان اما، اصلی‌ترین مانع ورود ن به‌ورزش‌گاه‌، که در سال ۱۳۸۵ توانسته‌بود به‌سادگی ماجرا را در هم بپیچد، این‌بار چنان آچمز شد که اصلاً نتوانست چیزی بگوید: سهل است، در تک‌مضراب‌های معدود و کم‌صدایی که در ایام عزاداری پژواکی هم نداشت، به‌طور ضمنی با مسئله کنار آمد و، تنها به‌این مطلب بسنده کرد که واقعاً مشکلی بزرگ‌تر از این برای جامعه وجود ندارد؟

محتمل است که در سفر آتی نمایندگان فیفا به‌تهران، این مسئله برای همیشه مرتفع شود؛ در واقع، برخلاف حل‌وفصل تدریجی مسئله‌ی حجاب، نزدیکی به‌انتخابات مجلس کاری کرد این دالّ مهم انضمام به‌نظم جهانی دفعتاً واقع شود. ضمن این‌که برجامیان کاری کردند که شکست قبلی‌شان در برابر نابرجامیان در ماجرای احکام کارگران هفت‌تپه، که با ورود منجی‌گونه‌ی ابراهیم رییسی به‌ماجرا عملاً به‌سود نابرجامیان تمام شده‌بود، به‌خوبی جبران شود.


همین‌روزهاست که فغان به‌آسمان برود که: چرا این‌قدر عزاداری؟ چرا با این سروصدا؟ چرا ایجاد مزاحمت برای مردم؟»؛ البته همه‌ی معترضان قیمه‌پلو دوست دارند: می‌خورند و می‌گویند چرا برای دیگر امور خیر خرج نمی‌کنید؟

بگذریم. دارم کتاب حقیقت عاشورا» را می‌خوانم؛ اثر دیگری از محمد اسفندیاری، نویسنده‌ی محقق عاشوراشناسی»، که یکی از معدود آثار پژوهشی تاریخی در جست‌وجوی هدف» امام حسین (روحی فداه) است. اسفندیاری، پس از وارسی این مسئله که امام چه‌هدفی را دنبال می‌کرد، در اثر تازه‌اش وجوه دیگر این ماجرا را در تاریخ وامی‌کاود.

در اوایل کتاب این موضوع به‌ذهنم رسید: شرایطی که مولا را واداشت آن حرکت را انجام دهد، تقریباً هم‌چنان پابرجاست؛ یعنی جان‌فشانی برای تغییر مناسبات، اگرچه کاری کرد عاشورا» به‌مفهومی فراتر از زمان و مکان بدل شود، اما آن مناسبات سخت‌جان‌تر از این حرف‌ها بودند که حتا خون خدا بتواند ریشه‌اش را بخشکاند.

پاس‌داری از خاطره‌ی آن رشادت، در شرایطی که مناسبات ظالمانه هم‌چنان پابرجا بودند و، از این رو، اجازه نمی‌دادند فرمان به‌سوی برانداختن آن مناسبات بچرخد، و پیام حسین به‌درستی دریافت شود، اقتضاء دو کار را داشت: یکی تلاش ائمه‌ی معصوم (سلام‌الله علیهم) برای ترویج اجتماعی مناسباتی دیگر به‌آهستگی، و دیگری برجسته‌کردن بُعد احساسی ماجرا.

پرداختن بهمقتل»، به‌مظلومیتی که در تاریخ بی‌مانند است، به‌عنوان پیش‌ران تغییر مناسبات موجود، لازم می‌آورْد جزئیات هرچه پررنگ‌تر باشند؛ بدین‌ترتیب، رفته‌رفته آن‌چنان این پرداختن به‌جزئیات ـــ در ممنوعیت ترویج مناسبات جدید و سرکوب هرگونه چرخش فرمان بِدان‌سو ـــ قدرت‌مند شد، که عملاً موضوع اصلی را به‌حاشیه راند.

گرامی‌داشت یاد حسین‌بن علی به‌تدریج چنان اهمیتی یافت، که پایه و مایه‌ی حرکت او در میان هیاهوی مناسک تازه گم شد؛ در واقع، گویی شیعیان تمام انرژی‌شان را به‌جای برخورد اصلاحی یا انقلابی با مناسبات موجود، بر پاس‌داری از نام بلند مولا به‌شیوه‌ای البته بی‌خطر متمرکز کردند ـــ البته سرزنشی در کار نیست؛ از انسان معمولی توقع نمی‌رود چونان حسین به‌دل آتش بزند.

دو سال پیش از این، نوشتم:

اکنون چطور؟ وقتی این سخن از اعماق تاریخ هم‌چنان به‌گوش می‌رسد، که: همه‌جا کربلا، و هر زمان عاشوراست»، و قیام مولا خطی در تاریخ کشیده‌است که تا خاتمه‌ی آن دوام دارد، ما کدام‌سو ایستاده‌ایم؟ شرایطی که امروز تجربه می‌کنیم، اگر ادعا می‌کنیم حسینی هستیم، چه‌اامی بر ما می‌نهد؟

گاهی که دسته می‌روم زنجیر بزنم، هرسال تعداد بیش‌تری از عزاداران را می‌بینم که پارچه‌ای روی دوش‌شان می‌اندازند تا مبادا بُراده‌های ف به‌پیراهن مشکی و تیپ‌شان آسیب بزند؛ حتا همان‌ها هم که به‌خودشان لطمه» می‌زنند، به‌نظر نمی‌رسد بخواهند زحمت جان‌گداز تغییر مناسبات را به‌دوش بکشند ـــ منِ مشاهده‌گرِ مدعی هم یک از هزاران.

عمربن عبدالعزیز، که به‌قول امام باقر (سلام‌الله علیه) نجیب» بنی‌امیه بود، می‌گفت از شرم آن‌چه در عاشورا گذشت، حتا اگر بهشتی باشد، در برابر پیام‌بر (صلوات‌الله علیه) سرافکنده است؛ من نیز.


روابط میان کشورها، همیشه، مبتنی بر زور بوده‌است؛ نکته‌ی مهم این است که حتا از ۱۹۴۵ بدین‌سو هم، که گمان می‌رود بنیان سازمان ملل متحد موجب به‌قاعده‌درآمدن مناسبات مبتنی بر قدرت شده‌باشد، و همه‌ی کشورهای جای‌گاهی برابر یافته‌باشند، تنها عقلانیتی بر این روابط زورمندانه سوار شده‌است، که گاه‌وبی‌گاه نیز از آن عدول می‌شود.

همین‌جاست که روشن می‌شود اساساً چیزی به‌نام حقوق» بین‌الملل وجود ندارد؛ البته مدرسان این رشته هم از این واقعیت آگاه‌اند، و برای همین هم، ضیایی‌بیگدلی فصل مشبعی را در آغاز کتابش به‌اثبات وجود این رشته اختصاص می‌دهد، و دست‌آخر نیز در این اثبات ناکام می‌ماند ـــ از طرح این ادعای مناقشه‌برانگیز که اساساً چیزی به‌نام حقوق» وجود ندارد، عجالتاً صرف‌نظر می‌کنم.

در میانه‌ی این جنگل اتوکشیده، که هر کشوری منافع خود را دنبال می‌کند، و با چنگ‌ودندان می‌کوشد باقی بماند و بلعیده نشود، تا رشد کند و منابع هرچه بیش‌تری به‌دست آورَد، ایرانِ ما ایستاده‌است: کشوری که در در یک‌سده‌ی گذشته، دست‌کم دو انقلاب، یک‌کودتا، یک‌اشغال، و طولانی‌ترین جنگ متعارف سده‌ی بیستم را از سر گذرانده‌است و، هم‌چنان، زنده و استوار است.

واقعیت تاریخ، انباشت تجربه‌هاست؛ از جنگ‌های ایران و روسیه‌ی تزاری، که تقریباً نخستین رویارویی‌های ما با جهان نویی بود که هیچ از آن نمی‌دانستیم، تا عمل‌کرد میرزاتقی فراهانی در جریان انعقاد عهدنامه‌ی ارزنةالروم، تا نحوه‌ی کنش محمد مصدق در ماجرای صنعت ملی نفت‌مان، تا تعامل محمدرضا پهلوی با هم‌سایگان و قدرت‌های بین‌المللی، همه محملی برای آموختن بوده‌اند.

این یعنی برخلاف تصور مرسوم، که نوعاً به‌ستایش یا سرزنش تصمیمات حکام تاریخ ایران می‌پردازد، این تصمیمات از نوعی پیوستگی و عقلانیتِ مبتنی بر یادگیری استوار بوده‌اند، که نشان می‌دهد چرا جمهوری‌اسلامی نوعاً توانسته‌است به‌رغم عمل‌کرد قابل‌انتقاد در عرصه‌ی داخلی، که موضوع این نوشتار نیست، عمل‌کرد قابل‌قبولی در مناسبات خارجی‌اش داشته‌باشد.

به‌عنوان دو نمونه، توجه کنید که محمد مصدق می‌دانست باید با بندبازی میان قدرت‌های بین‌المللی قدرت ملی را حفظ کند، ولی در میانه‌ی مسیر با مرگ استالین با تغییر در موازنه‌ی قوا روبه‌رو شد، و چون این موضوع را در محاسباتش نگنجانده‌بود زمین خورد؛ و محمدرضا پهلوی می‌دانست برای تحکیم قدرت ملی، نیازمند قدرت نظامی‌ست، و برای همین بزرگ‌ترین ارتش جنوب آسیا را ساخت، ولی در توسعه‌ی مستقل این قدرت ناکام ماند.

حکومت پهلوی هم‌چنین می‌دانست در این منطقه‌ی پرآشوب باید برادر بزرگ‌تر باشد، ولی به‌مصالحه‌ی آمریکا و چین برخورد کرد، و با هم به‌خاطر اشتباه محاسباتی دچار یک‌نقل‌وانتقال اردوگاهی شد؛ چنان‌که تصور می‌کرد اسراییل ـــ دشمن اعراب، که نوعاً دشمن ایران بودند و هستند ـــ می‌تواند متحدی قابل‌اعتناء باشد، ولی اسرائیل کوچک‌تر از آن بود که بتواند نقشی فراتر از فروش سلاح‌های راه‌بردی ایفاء کند.

جمهوری‌اسلامی از همه‌ی این‌ها درس گرفت: از همان آغاز کوشید میخ مرزهای سرزمین مادری را محکم کند، و با ساختار حکم‌رانی تقریباً سالم و کاملاً یک‌دست در یک‌دهه‌ی ابتدایی حیاتش، و بهره‌گیری از توان نظامی بازمانده از حکومت پهلوی، از یک‌ نظامی فرصتی برای گسیل این پیام به‌جهان بسازد، که تمامیت ارضی ایران دیگر نمی‌تواند و نباید مورد تهدید قرار گیرد.

از سوی دیگر، با توسعه‌ی توان هسته‌ای و موشکی، تقریباً مستقل از کشورهای قدرت‌مند، ظرفیت ایران برای بندبازی میان قدرت‌های رقیب افزایش یافت؛ با این حال، اکنون به‌مانعی برخورد کرده‌ایم که در تمام طول تاریخ بی‌مانند است: یک‌ابرقدرت نظامی ـ ی ـ اقتصادی، که می‌تواند نقشی معادل شورای امنیت ملل متحد را بازی کند.

ایالات‌متحد، با تولید داخلی و قدرت نظامی بیش‌تر از مجموع رتبه‌های بعدی‌اش، اینک تنها بازی‌گر عمده‌ای‌ست که در برابر استقلال ایران ایستاده‌است، و مشکل آمریکا با ایران، چنان‌که پیش‌تر هم گفته‌ام، صِرفِ موشک یا هسته‌ای یا نقش‌آفرینی منطقه‌ای‌مان نیست؛ مشکل با ادبیات حاکم بر حکومت‌های ماست، که در تمام تاریخ به‌دنبال استقلال بوده‌اند.

برای همین هم هست که مشکل با بازگشت به‌برجام حل نمی‌شود و، حتا، رقبای ترامپ هم به‌دنبال احیای برجام به‌هم‌راه آغاز مذاکراتی برای انضمام ایران به‌نظم جهانی، به‌عنوان یک‌دولت پِی‌رُو، هستند: یعنی مسئله‌ی آمریکا با ایران یکی‌ست؛ راه‌کارهای جناح‌های گوناگون برای حل این مسئله با یک‌دیگر متفاوت است.

بدین‌ترتیب، موضوع به‌ایستادگی در برابر فشار یک‌ابرقدرت برای تحمیل اراده‌اش به‌یک‌کشور مستقل برای تبدیل آن به‌کشوری وابسته مربوط می‌شود؛ تمام معضلات دیگر هم مترتب بر این مسئله‌اند: این‌جاست که عمل‌کرد کنونی جمهوری‌اسلامی به‌نقطه‌ی عطفی در همه‌ی تاریخ‌مان بدل می‌شود.

در واقع، هر انتخاب نظام در این عرصه، و هر تصمیمی که اتخاذ می‌شود، از ایستادگی تا سازش، از مقاومت تا نرمش، موجد تبعاتی درازدامن بر آینده‌ی ایران خواهدبود: رهبران بزرگ در چنین نقاطی از تاریخ است که متولد می‌شوند؛ همین حوالی‌ست که نام کسی تا ابد در تاریخ، به‌خوش‌نامی یا بدنامی، به‌خدمت یا خیانت، حک می‌شود.

آن‌گونه که من می‌بینم، دو راه داریم: اگر تا آن‌جا مقاومت کنیم که طرف مقابل سر عقل بیاید، و با شناسایی ایران به‌عنوان یک‌قدرت مستقل، طرف تعامل کشور قرار گیرد، می‌توانیم چین دوم باشیم؛ کشوری که ابتدا با جنگ‌هایی قدرتش را در مرزها تحکیم کرد و، در ادامه، تا آن‌جا صبر کرد که مذاکرات پینگ‌پُنگ آغاز شد، و قدم در راهی گذاشت که اکنون نتیجه‌اش آشکار شده‌است.

اما اگر کُرنِش کنیم، کشور را دودستی تقدیم کرده‌ایم؛ این گزینه چنان تلخ است که اصلاً دوست ندارم حتا درباره‌اش فکر کنم: هرگونه وادادگی در این نقطه، به‌معنی آن است که از همه‌چیز دست شُسته‌ایم و، از این به‌بعد، هر کشوری به‌خود جرأت می‌دهد هر قراری با ما را بی‌هرگونه هراسی لگدمال کند؛ حتا قراری که در مورد مرزهای‌مان گذاشته‌ایم.

گزینه‌ی اول، که انتخاب طبیعی نظام خواهدبود و باید هم باشد، نیازمند ساختاری برای اجراء است، که به‌پاک‌دستی و یک‌دستی و هم‌آهنگی دولت ایران در دهه‌ی شصت باشد، که به‌رغم همه‌ی انتقادها، مورد اعتماد ملت بود، و مردم برای استوارماندنش فداکاری هم می‌کردند؛ دولت‌مردانی که دست‌کم اکثریت‌شان کیسه‌ای از مقام‌شان برای خود نمی‌دوختند.

واقعیت آن است که امروز از آن ساختار نسبتاً سالم فاصله داریم؛ برای همین هم جلب اعتماد ملت به‌حکومت، برای تحمل هزینه‌های ایستادگی به‌امید روزهای روشن آینده، دشوارتر از هر زمان دیگری‌ست: هر فسادی که در هر جای حکومت رخ دهد، صرف‌نظر از ابعادی که دارد، ثُلمه‌ای در ارکان این رابطه میان دولت و ملت پدید می‌آورد.

وقتی حکومت نتواند ملت را برای جان‌فشانی در مسیر این مقاومت سهم‌گین قانع کند، چون مردم می‌بینند خودِ حکومت حتا ذره‌ای از این رنج را نیز بر دوش نمی‌کِشد، این مقاومت تاریخی عملاً بیهوده خواهدشد: آن‌گاه گزینه‌ی دوم ناگزیر به‌جای‌گزینی خواهدآمد، که برابر با نابودی این مُلک است.

اما اگر ریشه‌ی فساد کَنده شود، و کارآمدی و شفافیت به‌دنبال بیاید، هرگونه مقاومتی امکان‌پذیر خواهدبود: محمد مصدق، در اوج تحریم‌ها، از مردم قرض گرفت، و با صادرات پشه، کشور را اداره کرد؛ اکنون هم می‌شود با اصلاح بنیادین ساختارها قدم در راهی گذاشت، که با تحکیم و تضمین استقلال‌مان، بتوانیم به‌توسعه‌ی اقتصادی و ی‌مان بپردازیم.


رفتم به‌تماشای قاضی و مرگ»؛ مستندی درباره‌ی زندگی شخصی و حرفه‌ای نورالله عزیزمحمدی، احتمالاً نام‌دارترین قاضی کیفری ایران ـــ عجب روایتی، و عجب زندگی‌ای!

عزیزمحمدی اکنون ردای قضاوت را از تن درآورده، و وکیل شده‌است؛ زمانی که در شعبه‌ی ۷۱ دادگاه کیفری استان تهران (اینک دادگاه کیفری یک تهران)، ریاست ۴ قاضی دیگر را به‌عنوان مستشار برعهده داشت، و با دقتی مثال‌زدنی، پرونده را موبه‌مو می‌خواند و بازجویی می‌کرد و مورد رسیدگی قرار می‌داد، به‌عنوان دانش‌جویی تازه‌کار در یکی از جلسات دادرسی‌اش حضور یافتم.

پرونده مربوط به‌زنی می‌شد که با هم‌دستی مردی شوهرش را از پا درآورده‌بود؛ عزیزمحمدی دادگاه را اداره کرد و حین رسیدگی، زمانی که متهم درخواست کرده‌بود بخشی از اظهاراتش را شخصاً مکتوب کند، ما را به‌دقت و انصاف راه‌نمایی کرد، و همان‌جا گفت بیش از ۴هزار حکم قصاص و یا اعدام صادر کرده، ولی هیچ‌یک را تا زمانی که به‌اقناع وجدان دست نیافته، انشاء نکرده‌است.

او آن پرونده را به‌علت نقص تحقیقات مقدماتی به‌دادسرا فرستاد، ولی این جمله‌اش در جان من حک شد؛ همان‌جا بود که کلاً بی‌خیال قضاوت شدم. چطور می‌شود ۴هزار نفر به‌حکم تو جان‌شان را از دست بدهند، ولی با هیچ چالش اخلاقی‌ای مواجه نشده‌باشی؟ چگونه می‌توان در پرونده‌ای که جان یک‌انسان در آن از بین رفته‌است، حتا به‌حکم صریح قانون‌گذار / شارع، در دوراهی گرفتن جان یک‌انسان دیگر و رهاکردنش دست به‌انتخاب بزنی؟

به‌نظرم رسید عزیزمحمدی، پیش از آن‌که قاضی کیفری شود، تکلیفش را با خیلی چیزها به‌طور قطعی روشن کرده‌است؛ کاری که من هنوز نتوانسته‌ام از عهده‌اش بربیایم: او دقیقاً همان‌گونه که قانون‌گذار حکم داده‌بود قضاوت می‌کرد و، چنان‌چه با سازوکاری که قانون حکم داده‌بود تشخیص می‌داد موضوع با حکم مطابق است، اِبایی از صدور حکم نداشت ـــ حتا اگر این حکمْ قصاص و یا اعدام باشد.

در مقابل، من به‌خودم اجازه می‌دهم حتا در اخلاقی‌بودن حکم قانون‌گذار تشکیک، و در بهینگی سازوکار موردنظر قانون در کشف جرم و تعقیب متهم و تحقیق از او و نحوه‌ی تطبیق حکم بر موضوع و مجازات‌کردن مجرم» تردید کنم؛ سهل است: حتا در اصل جرم و مجازات هم نوعاً دارای ابهام هستم، و هرچه بیش‌تر غور می‌کنم، حیرتم افزون‌تر می‌شود.

فیلم در نمایش تصویری واقعی و نزدیک از عزیزمحمدی بسیار موفق از آب درآمده‌است؛ به‌ویژه این نکته را در خصوص او به‌خوبی به‌تصویر می‌کشد که چقدر با خودش و عزیزانش در صلح است، و به‌چه‌خوبی به‌جای تشکیک در قواعد، براساس همان قواعد کار می‌کند، و حتا لحظه‌ای هم در آن‌ها تردید روا نمی‌دارد.

پس از بازنشستگی‌اش، وقتی برای وکالت پرونده‌ای به‌دفترش می‌روند، می‌پذیرد بدون دریافت حق‌الوکاله برای اولیای دَم لایحه بنویسد؛ چون مقتول طفل است، و قتل فجیع او دلش را به‌درد آورده‌است. او، یک‌بار برای همیشه، تکلیف تصمیم‌گیری در خصوص درست و نادرست را به‌جای دیگری واگذار کرده‌است؛ توصیفی که شاید بتوان مفهوم توکل» را از آن بیرون کشید.

در واقع، عزیزمحمدی درون ساختار منسجمی از باورها حرکت می‌کند: او مجری احکام قانون‌گذار / شارع است، و مسئولیت اخلاقی کارش را نیز هم‌او برعهده دارد؛ اگر هم اشتباهی مرتکب شده، چون عمداً نبوده، چنان‌که در سکانس تکان‌دهنده‌ای از فیلم ـــ وقتی خودش را درون کفن پیچیده ـــ می‌گوید، انتظار دارد مورد بخشش خداوند قرار گیرد.

فیلمْ پِی‌رنگ استخوان‌داری دارد؛ روایت فیلم از این مایه می‌گیرد که عزیزمحمدی بیش از هر چیزی با مرگ روبه‌رو بوده‌است، و این خط داستانی تا پایان فیلم به‌تدریج پررنگ‌تر می‌شود: او در کودکی دو برادرش را از دست داده‌است، در نوجوانی مادرش را، و پس از رسیدگی به‌انبوهی پرونده‌ی قتل، در نهایت با قتل پدرش مواجه می‌شود.

در رویارویی با قتل پدرش هم، البته، مطابق همان الگویی رفتار می‌کند که هنگام قضاوت در پیش گرفته‌بود، و بالاتر ذکر آن رفت: اگرچه برای پدر سال‌خورده‌اش ناراحت می‌شود، در صحنه‌ی قتل تا پیش از رسیدن پلیس تحقیقات مقدماتی را می‌آغازد و، در نهایت هم، وقتی قاتل پس از دو سال پیدا می‌شود، احتمالاً بدون هیچ‌گونه بحران اخلاقی او را می‌بخشد.

فیلم، همان‌گونه که از نامش نیز برمی‌آید، در نهایت به‌دنبال آن است که رابطه‌ی عزیزمحمدی را با مرگ به‌تصویر بکشد؛ با دو جمله‌ی تکان‌دهنده‌ای که او در اواخر فیلم بر زبان می‌آورد: من با مرگ زندگی کرده‌ام»، و مرگ هم‌زاد من است». او چنان در کمال آرامش و سادگی آماده‌ی رویارویی با مرگ است، که گویی مرگ واقعاً هم‌زاد اوست.

اطمینان و آرامش او شاید از همین هم‌زادی سرچشمه گرفته‌باشد؛ وقتی با تمام وجودت درک کنی از هیچ آمده‌ای و سرانجام نیز هیچ خواهی‌شد، می‌توانی با یقین گام برداری، و با خون‌سردی تصمیم بگیری. در حقیقت، برخورد بی‌واسطه و مستمر با مرگ، کاری می‌کند زندگی را لمس کنی، و بتوانی شجاعانه هر لحظه را به‌ابدیت بدل کنی.


ـــ تقدیم بهمجید»

علم تجربی بر ندانستن استوار است؛ نقطه‌عزیمت این معرفت، برخلاف تمام معرفت‌هایی که بشر را در طول تاریخ به‌خود مشغول کرده‌است، جهل است. به‌همین قیاس، نقطه‌ی آغاز مدرنیته، به‌عنوان هم‌زاد علم تجربی، همین ندانستن است؛ نوعی خلأ بی‌معنا، که با انسان»، و تنها انسان، معنا می‌یابد: مرگ خدا را در همین بستر باید فهمید.

این ویژگی یک‌تای علم تجربی سبب می‌شود به‌قول کوآیْن تنها سرچشمه‌ی شناخت راستین را تجربه بداند؛ لمس بی‌واسطه‌ی واقعیت. علم تجربی هیچ شناختی از واقعیت ندارد، و تنها زمانی به‌شناختی راستین دست می‌یابد که، ترسان و لرزان، تجربه کند؛ آن هم با این فرض که هر گزاره‌ای حاصل این شناخت باشد، بنا به‌تعریف، انکارپذیر است: این همان چهره‌ی شگفت علم تجربی‌ست که نقطه‌ی کانونی‌اش نادانی‌ست؛ تمام تلاش‌های علم تجربی برای کشف واقعیت به‌گزاره‌هایی منجر می‌شود که باید انکارپذیر باشد، و این مسیر هیچ پایانی ندارد.

این معرفت انسانی، که همواره خود را در معرض انکار و تردید قرار می‌دهد و، حتا، از مردودشدن استقبال هم می‌کند، به‌سادگی هرچه تمام‌تر تمام ادعاهای انحصاری دین را دود کرد و به‌هوا فرستاد: علم تجربی جلوی همه‌ی پدیدارهای دینی یک‌میکروسکوپ قرار داد، و با عینکی روی‌دادهای دینی را زیر بررسی قرار داد که عملاً چیزی از امر قدسی باقی نماند.

در واقع، علم تجربی همه‌ی ادعاها، تجربه‌ها، معارف و، به‌طور کلی، داشته‌های انحصاری دین را، که در طول سده‌ها بی‌رقیب مانده‌بود، به‌چالش کشید: هر آن‌چه زمانی یک‌معجزه به‌حساب می‌رفت، که بنا به‌تعریف دست بشر از آن کوتاه بود، اکنون در اختیار همه‌ی آدمیان است و، با گذشت زمان، هرچه بیش‌تر هم در دست‌رِس قرار می‌گیرد؛ مشخصاً چیزی در ساحت پزشکی نیست که بشر تصور دست‌یابی به‌آن را نداشته‌باشد، و با ماشین‌های متحرک پیش‌رفته، حتا طی‌الأرض هم قابل‌تصور شده‌است.

درباره‌ی همه‌ی وجوه زندگی بشر، درباره‌ی تمام معضلات و مشکلاتی که بشر در طول تاریخ با آن‌ها دست‌به‌گریبان بوده‌است، و دین کوشیده‌است راه‌کارهایی با تکیه بر ادعای همه‌چیزدانی برای بقاء نوع او ارائه کند، علم تجربی با تکیه بر هیچ‌چیزندانی راه‌کارهایی عرضه کرده‌است که عملاً بخش مهمی از مسائل تاریخی بشر را به‌بایگانی فرستاده‌است؛ بیماری‌های همه‌گیر، گرسنگی‌های نگران‌کننده، عمرهای کوتاه، همه و همه به‌خاطراتی تلخ بدل شده‌اند، نه این‌که واقعیاتی در پیش چشم‌مان باشند.

علم تجربی حتا مسئله‌ی معنا را نیز بِلاموضوع کرده‌است: این‌که هر کاری که انجام می‌دهیم، هرچه روی می‌دهد، باید معنایی داشته‌باشد، یعنی داستانی در پشت خود داشته‌باشد که آن را به‌فهم درآوریم، دیگر نیازمند دین نیست. البته دین یکی از درخشان‌ترین داستان‌هایی بود که یک‌تاریخ دوام آورد؛ با این حال، علم تجربی این داستان را هم زیر سؤال برد، و اعلام کرد هیچ معنایی جز تصادفی دائمی وجود ندارد، و این انسان است که به‌همه‌چیز معنا می‌بخشد.

امروز مؤمنان به‌جای سازوکارهای دینی حل مشکلات و پیش از مراجعه به‌دین سَری به‌بیمارستان و بانک و اینترنت می‌زنند؛ جالب‌ترین وجه این مراجعه آن است که تقریباً هیچ تلاش مؤثری برای این صورت نمی‌گیرد که علم تجربی و یا دست‌آوردهای آن را با دین سازگار کنند: تمام تلاش‌ها در این راستاست که دین را با علم تجربی سازگار کنند ـــ بانک اسلامی، پزشکی اسلامی و، البته، حکومت اسلامی. هیچ تلاش جدی و مؤثری برای عرضه‌ی دین پزشکی صورت نمی‌گیرد؛ کسی چنین تلاشی را جدی تلقی نخواهدکرد.

بدین‌ترتیب، دین از همه‌ی عرصه‌ها اندک‌اندک پس نشسته‌است؛ در حالی که در گذشته‌ای نه‌چندان دور متولی همه‌ی وجوه زندگی مردم دین بود، و زندگی اصولاً در هاله‌ای از ابهام و در پس پرده‌ی شگفتی ناشی از کشف‌وشهودی جریان داشت که دین برای انسان به‌ارمغان می‌آورد، امروز به‌پِی‌رَوی از پی‌یِر لاپْلاس، ریاضی‌دان شهیر فرانسوی، برای‌مان مسجّل شده‌است که هر چیزی علتی دارد، و این علت را دیر یا زود خواهیم‌فهمید؛ برای همین نیاز چندانی به‌مناسک دینی هم نداریم، که بکوشیم اراده‌ی خدا را بر امور مسلط کنیم.

برای همین هم دین اساساً نقشی انفعالی می‌یابد و، به‌نوعی، دچار بن‌بست می‌شود؛ از آن‌جا که مبنای معرفتی‌اش به‌ویرانه‌ای بدل شده‌است، طبعاً هیچ حکمی هم نمی‌تواند بدهد که براساس این مبنای معرفتی ویران و داستانی که دیگر معنایی را عرضه نمی‌کند، توجیه شود. با سیطره‌ی بی‌چون‌وچرای علم تجربی، و پاسخ‌های فوق‌العاده‌ای که به‌مسئله‌های ناشی از وم بقاء می‌دهد، هرگونه تلاشی برای احیاء دین و بازسازی چهره‌ی آن، صرف‌نظر از این‌که نامش را روشن‌فکری دینی» بگذاریم یا نواندیشی دینی»، بازگشت به‌اصل دین» بگذاریم یا هر چیز دیگر، از پیش شکست‌خورده است.

احتمالاً بتوان گفت دین مدت‌هاست به‌بن‌بست رسیده‌است؛ برای همین، هر نوع تلاشی برای ترویج آن به‌شکست می‌انجامد، و این نه از فقر نظری روی‌کردهای جای‌گزین به‌دین ناشی می‌شود، و نه ربطی به‌تجربه‌های ناکام اداره‌ی دولت مدرن براساس منطق دینی دارد ـــ ضربه‌ی اصلی را دین خورده‌است، و این ضربه هم از جای دیگری به‌آن وارد شده‌است. از این رو، تنها راه‌کاری که پیش پای دین‌داران مانده‌است، تلاش برای استقرار دین در جای‌گاه واقعی خود است؛ گوشه‌ی آرامش‌بخشی که روان انسان را التیام می‌بخشد و، در کشاکش زندگی روزمره، چونان آغوش امنی به‌تیمار او می‌پردازد.

آن‌طور که من می‌بینم، تنها همین کارکرد برای دین مانده‌است، که هنوز عمل می‌کند، و آن هم البته انحصاری نیست؛ یعنی در کنار ابزارهای دیگر آرام‌شدن، که علم تجربی برای انسان فراهم کرده‌است، دین هم ابزار مؤثری‌ست که به‌انسان کمک می‌کند آرامش را تجربه کند. به‌جز این، و معنویتی که انسان را در تجربه‌های دینی‌اش در بر می‌گیرد، عملاً امکان کنش و کارکرد دیگری برای دین متصور نیست.


تازه‌ترین ساخته‌ی مهران مدیری (قبلاً درباره‌ی ساعت پنج عصر» نوشته‌بودم) سریالی‌ست به‌نام هیولا»؛ ماجرای زوال تدریجی یک‌معلم شیمی، با بازی گیرای فرهاد اصلانی، که خاندانش پشت‌اندرپشت شرافت» پیشه ساخته‌اند، و وسواس‌گونه درست‌کاری را دنبال کرده‌اند، ولی در گذر زمان بنیه‌ی اقتصادی‌شان چنان تضعیف شده، که مستأجر نواده‌ی پیش‌کار جد بزرگ خانواده شده‌اند، و این پیش‌کارزاده‌ی سابق هم به‌تازگی نامش را از غضنفر چِمچاره»، بهمهیار مهرپرور (یا جفنگ دیگری از همین جنس)» برگردانده‌است. این تضعیف تدریجی بنیه‌ی اقتصادی در گذر سالیان، مشکلی برای نسل‌های خانواده‌ی شرافت» پدید نیاورده‌بود، تا امروز، که هوشنگ شرافت» از هر سو در معرض فشارهای فزاینده است، و حتا خانواده‌اش هم پشتی‌بان درست‌کاری‌اش نیستند.

هیولا»، با دست‌آویز قراردادن زوال معنا از زندگی هوشنگ»، که کاری می‌کند نام‌خانوادگی‌اش در نظر او تبدیل به‌ترکیبی از شَر» و آفت» شود، ضمن روایت دست‌وپنجه‌نرم‌کردن او با جریان پلید زنده‌مانی در ایران معاصر، فروپاشی شخصیت شریف او را با هجو خشم‌گین پدیدارهای آشنایی به‌نمایش می‌گذارد: تَرَک‌تازی نوکیسه‌ها، زندگی چراغ‌خاموش» رانت‌خواران، غارت صندوق‌های ذخیره، و راه‌اندازی قمارخانه در کانادا با پول حاصل از اختلاس، توجه به‌مفاهیم سانتی‌مانتالیستی در حال خوردن مال مردم، همه در خدمت روایت چالش شخصیت اصلی سریال با تمام ارزش‌ها و هنجارها و باورهایی‌ست که عمری با آن‌ها زیسته، و تمام هستی و کیستی‌اش را شکل می‌دهند.

برخلاف تصور، هیولا» ابداً طنز به‌معنای معهود آن نیست؛ ممکن است در لحظاتی با اغراق موقعیت‌های بحرانی زندگی شخصیت اصلی وضعیتی خنده‌دار خلق شود، ولی چنان حجم تباهی این داستان بالاست، که هجویه‌ای سیاه توصیف برازنده‌تری برای آن است. در مقایسه با سریالی مانند پاورچین»، که در آن در حاشیه‌ی خلق موقعیت‌هایی خنده‌دار، به‌رویّه‌های جاری زندگی روزمره‌ی ایرانیان انتقادهای مرسومی وارد می‌شد، لبه‌ی شمشیر انتقاد هیولا» اولاً از اساس متوجه مردم عادی نیست و، ثانیاً، این سریال چندان انباشته از خشم و نومیدی‌ست، که تماشای آن را توأم با تجربه‌ی فشار روانی ویژه‌ای می‌کند؛ فشاری ناشی از هم‌ذات‌پنداری با شخصیت اصلی ماجرا: شخصیتی که نمادی از همه‌ی ماهایی‌ست که در کشاکش رنج هرروزه‌ی زنده‌مانی، دائماً با چالش‌های سهم‌گین اخلاقی در مواجهه با قدرت‌مندان و ثروت‌مندان روبه‌رو می‌شویم.

مهران مدیری دیگر آن طنزپردازی نیست که می‌شناختیم: تطور او از پاورچین» بههیولا»، تحول او از کارگردانی‌ست که می‌کوشید مردم را بخنداند و برخی از مشکلات رفتارشان را به‌آن‌ها گوش‌زد کند، به‌اندیش‌مند خشم‌گینی که از مناسبات جاری این کشور ناراضی‌ست، و دیگر توان خنداندن ندارد؛ زیرا اوضاع آن‌چنان بحرانی و حاد شده‌است، که دیگر توانی برای خندیدن وجود ندارد، و مقصر این دل‌مُردگی هم مردمی نیستند که حتا آن‌چه معایب اخلاقی‌شان به‌نظر می‌رسد نیز، در واقع دست‌وپازدن‌شان برای زنده‌ماندن و ادامه‌دادن زندگی در شرایطی‌ست که بدی از هر سو احاطه‌ی‌شان کرده‌است. او احتمالاً بهترین تصویرگر طنز سیاه در تاریخ ایران است؛ نمایش‌دهنده‌ی پوچی و نومیدی، که حاصل حکم‌رانی منطق نولیبرال بر این سرزمین و، البته، جهان است.

ما به‌زودی به‌طور کامل در نظام جهانی ادغام می‌شویم؛ ورود سیل‌آسای سرمایه‌های خارجی به‌کشوری که منابع طبیعی فراوان، حکم‌رانی تقریباً باثبات، ارزان‌ترین کارگران تحصیل‌کرده‌ی دنیا (با ۱۰۰ دلار دست‌مزد ماهانه)، سامانه‌های ارتباطی قابل‌قبول، و موقعیت ژئواستراتژیک مناسبی با دست‌رسی به‌آب‌های آزاد دارد و، در یک‌کلام، سخت‌افزار آن آماده‌ی نصب نرم‌افزارهای مربوط است، ته‌مانده‌های نظام هنجاری مبتنی بر سنت را خواهود؛ همان نظام هنجاری که با بی‌خِرَدی حکام و خیانت متولیان به‌ارزش‌های دینی دچار لطمات جبران‌ناپذیر شد، و سیلاب سرمایه‌ی خارجی باقی‌مانده‌ی آن را هم دود می‌کند و به‌هوا می‌فرستد.

در این شرایط، ملت هیچ‌گاه این فرصت را نیافته‌است که خود را با اوضاع جدید تطبیق دهد، و نظام ی هم توان و قصد استقرار یک‌نظام هنجاری مبتنی بر عقلانیت را هرگز نداشته‌است؛ به‌همین خاطر، جامعه به‌انبوهی از فردهای منزوی خُرد می‌شود که هیچ پیوند مشترکی به‌جز بنیادین‌ترین روابط خانوادگی آن‌ها را به‌یک‌دیگر نمی‌چسباند، و ناملایمات اقتصادی هم هرگونه چشم‌انداز روشنی را از پیش چشمانش ربوده: برای همین هم، مردمان در تخاصمی ابدی با یک‌دیگر به‌سر می‌برند؛ زیرا در فقدان هرگونه اعتباریات عقلانی، این ضرورت بقاء است که پی‌جویی نفع شخصی را به‌هر وسیله‌ای توجیه می‌کند.

هیولا» روایتی تصویری از این فروپاشی جمعی‌ست؛ نمایشی از تبدیل آدم‌های شریف، در کشاکش رنج، بههیولا»هایی هول‌ناک: در اثرپذیری قابل‌پذیرشی از سریال برکینگ‌بَد»، احتمالاً این معلم شیمی درست‌کار هم، که در تِم یک‌آدم تنها که بار زمانه را بر دوش می‌کشد با آثار قبلی مدیری هم‌پوشی دارد، به‌شخصیتی دیگر بدل می‌شود؛ شخصیتی که هیچ نسبتی با آن درست‌کار معصوم ندارد. این، آینده‌ی محتوم ماست.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

rmairan آموزش های کاربردی اتوکد وکیل پایه یک دادگستری Copper sulfate خنده ها کریمی مشاور بیمه مدرسه ی پر نشاط چگونه است هتل آپارتمان در یزد 09103321090 قشربافرهنگ اجاره روزانه آپارتمان مبله یزد انارماهی تعمیرات پکیج